پس گفتی خاکستر نامههایم با بادها رفت...
بادی در کارگاه ساختمانی پایین خانهام از صبح میان سگها و تیرآهنهای یخزده میچرخد و شب که از کار بازمیگردم
چون کودکی گرسنه پیش میدود و بر تنم میلولد
من اما جز زمزمههایی که زیر لب دود میکنم، چیزی ندارم که به باد دهم